رادمنش | شهرآرانیوز؛ سال ۲۰۰۷ که لسینگ برنده جایزه نوبل ادبیات شد، ۸۸ ساله بود. او تنها نویسنده برنده نوبل است که در ایران متولد شده است. دوریس لسینگ در ۲۲ اکتبر سال ۱۹۱۹ در کرمانشاه به دنیا آمد.
پدرش کارمند بانک شاهی (که بعدها به بانک ملی واگذار شد) بود. آنها تا ۱۹۲۵ یعنی تا شش سالگی لسینگ در ایران ماندند و بعد به یکی از مستعمرههای انگلستان در آفریقا، یعنی رودزیای جنوبی (زیمباوه فعلی) رفتند. سرزمینی که اقلیت سفید به اکثریت سیاه نه تنها حکومت که ستم و مردمان بومی را خوار و تحقیر میکرد. داشتن خون انگلیسی در رگها و به همین واسطه امکان زیستن در جامعهای مستعمراتی و از تبعیض لبریز، بزرگ شدن در دنیای تحت سلطه ایدئولوژیها و حکومتهای استبدادی در قرنِ دیوانه ظهور و سقوط باورهای پرشور و اتفاقهای علمی و تاریخی بسیار دیگر سبب شد او زنی سرد و گرم چشیده بار آید.
همه اینها به اضافه استعدادهای شخصی و دانایی پرورش یافته، از لسینگ انسانی خردمند ساخت. کتاب «زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم» فقط ۱۱۹ صفحه دارد، اما شاهدی است بر خرد این نویسنده. این کتاب دربردارنده پنج گفتار است از دوریس لسینگ که ابتدا در سال ۱۹۸۵ از رادیو سی. بی. سی پخش و دو سال بعد به صورت مقاله در یک کتاب منتشر شد. مژده دقیقی این کتاب را به فارسی برگردانده که تاکنون چهار بار تجدید چاپ شده است. لسینگ در این مقالات به مباحثی درباره جامعه، تأثیرپذیری انسان از جمع، شست وشوی مغزی، اهمیت تفکر و اندیشیدن و فردیت و... پرداخته است.
لسینگ در نخستین مقاله کتاب از تواناییای با عنوان «چشم دیگر» سخن میگوید. تواناییای که در آن بتوانیم خودمان را چنان ببینیم و داوری کنیم که دیگران از بیرون یا آیندگان میبینند و داوری میکنند. «هر کسی که تاریخ بخواند میداند که باورهای پرشور و قدرتمندِ یک قرن معمولا در قرن بعدی پوچ و غیرعادی جلوه میکند.
هیچ دورهای از تاریخ نیست که در نظر ما همان گونه باشد که قاعدتا در نظر مردمی که در آن میزیسته اند بوده است. آنچه ما در هر عصری از سر میگذرانیم تأثیر احساسات عمومی و اوضاع اجتماعی بر ماست که جدا کردن خودمان از آن تقریبا ناممکن است. احساسات عمومی اغلب آنهایی هستند که عالی تر، بهتر و زیباتر از همه جلوه میکنند.
با این حال پس از یک سال، پنج سال، یک دهه، پنج دهه مردم میپرسند: «چگونه میتوانستند به چنین چیزی اعتقاد داشته باشند؟»، چون اتفاقهایی افتاده که احساسات عمومی مذکور را به زباله دان تاریخ سرنگون کرده است.»
او میگوید برای به دست آوردن این توانایی باید تلاش، تأمل و اندیشه ورزی کرد. البته اگر کسی خوش اقبال -یا بد اقبال- باشد که در زمانهای زندگی کند که فجایع بزرگ در آن رخ داده و امواج انسانی با دست خودشان تاج بر سر سلطان تاریکی گذاشته باشند، شاید این توانایی را زودتر کسب کند.
البته اگر بتواند پیش شرط تأمل و اندیشیدن را در خود محقق کند. او از دوران حکومت و محبوبیت استالین در شوروی یاد میکند و میگوید کسی که مردم او را «عمو جو» خطاب میکردند، مدت کوتاهی پس از مرگش شد؛ «استالین مخوف». لسینگ ادامه میدهد که کافی است یک بار در زندگی تان چنین وارونگیهایی (استالین مخوف شدنِ عمو جو) را تجربه کنید تا از آن پس همیشه نسبت به افکار و نگرشهای عمومی دیدگاهی انتقادی پیدا کنید.
لسینگ در بخشهای مختلفی از کتاب مرتب گوشزد میکند که برای درست بودن، برای انسان ماندن، مستقل اندیشیدن حیاتی است. او میگوید کسانی که «به انواع و اقسام توهمات راحت و افکار دلخوش کننده میچسبند، نابالغ باقی میمانند.» برای بلوغ باید از ساحل امن قطعیتها و افکار حاضر و آماده فاصله گرفت.
لسینگ که در دورهای از عمرش عضو حزب کمونیست بوده، از روشهای شست وشوی مغزی به خوبی آگاه و در یکی از مقالات کتاب به آن پرداخته است. میگوید علاقه آدمها به قطعیت و آرزوی اینکه «بخشی از جنبشی باشند که به این واقعیتها و قطعیتها مجهز است.» باعث میشود چشمشان را روی واقعیت ببندند و حتی مرتکب اعمال بی رحمانه و هولناکی شوند.
چون باورمندان به یک ایدئولوژی مانند سوسیالیست «فکر میکنند از غیرسوسیالیستها بهترند-یعنی از نظر اخلاقی بهترند.»، اما نگاه به تاریخ و گذشته نه چندان دور نشان میدهد که نتیجه باور به چنین نگرشی -اینکه «ما» بهتر از «آن ها» هستیم- چه نتایج شومی داشت.
او تذکر میدهد که وقتی حکمهای کلی و قطعی صادر میشود دیگر جایی برای فکر کردن و اندیشیدن باقی نمیماند. دوریس لسینگ تجربه شخصی خودش را با ارجاع به آزمایشهای مختلف قوام میدهد و میگوید ما میل زیادی به عضویت در گروهها داریم و وقتی در گروهی عضو شدیم، خطر استفاده نکردن از عقلمان به طرز خطرناکی زیاد میشود: «سختترین کار دنیا برای کسی که عضو گروهی است حفظ عقیده فردی مخالف است.»
ما احتمالا سیاه را سفید میبینیم اگر گروهی که عضو آن هستیم چنین بگویند. احتمالا با شنیدن چنین چیزی درباره خودمان، فردیت و شخصیت و عقلانیت خود را زخم خورده و تحقیر و توهین شده میبینیم، اما خبر بد این است که انبوه آزمایشهای جامعه شناسان و روان شناسان این مسئله را درباره موجودی به نام «انسان» تأیید میکنند.
لسینگ سلامت و بقای جامعه را در گرو داشتن و پرورش دادن آدمهای خلاقی میداند که «به راه خود میروند و گرفتار این ضرورت نمیشوند که چیزی را بگویند یا کاری را انجام دهند که دیگران همه میگویند یا انجام میدهند.» البته تعداد این آدمهای خلاق و شجاع خیلی کم است و نویسنده با استناد به نتایج پژوهشها میگوید این افراد کمتر از ۱۰ درصد جامعه را تشکیل میدهند.
بودن این دسته از افراد برای جلوگیری از سقوط جامعه به جنون، حیاتی است و حذفشان برای جوامع بسته در دستورالعمل قرار دارد: «در دستورالعملهای مسئولان زندان ها، اردوگاههای کار اجباری، اردوگاههای اسرای جنگی آمده است: این ۱۰ درصد را حذف کنید تا زندانی هایتان شهامت خود را از دست بدهند و سر به راه شوند.»
او یکی از «مفیدترین» و «ارزشمندترین» کارهای رمان نویسان را این میداند که میتوانند ما را به خودمان همان طوری نشان بدهند که دیگران ما را میبینند. البته همین موضوع را دلیل بدبینی و سوءظن حکومتهای استبدادی به نویسندهها میداند. علاوه بر رمان، تاریخ را نیز راه دیگر کسب توانایی دیدن با «چشم دیگر» میداند.
او ادبیات و تاریخ را دو شاخه مهم دانش انسان میداند که با یاری گرفتن از آنها «می توانیم بیاموزیم چگونه به آن شیوه آرام، معقول، انتقادآمیز و آمیخته به شک که تنها طرز تلقی ممکن برای انسان متمدن است، یا دست کم همه فلاسفه و فرزانگان چنین گفته اند، به خودمان و جامعهای که در آن زندگی میکنیم بنگریم.»
لسینگ حرفهایش را میزنداما میداند که جوامع همیشه و در هر عصری افرادی را که اهل تأمل و اندیشه مستقل نیستند، متعصباند و دنبالهرو به خود خواهد دید. شاید به همین دلیل یک آرزو را هم در این کتاب میآورد، آرزویی که به گفته خودش شاید «محبت آمیزترین و عاقلانه ترین» آرزو برای جوانها در زمانههای پرخشونت باشد: «امیدواریم دوره غرق شدن شما در جنون جمعی، در خود برحق بینی جمعی، با دورهای از تاریخ کشورتان مصادف نشود که در آن بتوانید عقاید بی رحمانه و ابلهانه خود را به مرحله عمل درآورید.»